متن ورد كتاب احياي تفكراسلامي-قسمت دوم
آب اگر
وجود نداشت كف دو قدم هم نمى توانست برود اينكه مى بينيد باطل حركتى دارد از
اينجاست كه بر دوش حق سوار مى شود ببينيد قرآن چگونه باطل را پوچ و بى ارزش نشان
مى دهد ! غلبه ظاهرى باطل و پيروزى نهائى حق باطل از ديد سطحى و حسى نه ديد تحليلى
و تعقلى , حركت و جولان دارد مثلا يك بچه را در نظر بگيريد كه در عمرش سيل نديده و
نمى داند سيل چيست و از كجا پيدا مى شود و چگونه مى آيد اين بچه وقتى سيل را مى
بيند , درياى كف را مى بيند كه در حركت است , اصلا او خيال نمى كند كه جز كف هم
چيزى وجود دارد ! يعنى غلبه ظاهرى گسترده و فراگيرنده از باطل است , اما در نهايت
به مغلوبيت آن مى انجامد . قرآن مى گويد ديدتان را وسيع كنيد , در شناخت جامعه اين
قدر به ظاهر حكم نكنيد اگر تاريخ صدسال پيش را خواستيد بررسى كنيد نرويد سراغ
ناصرالدين شاه با آن عشق بازيها و عياشيها و ظلم ها و بگوئيد يك قرن قبل اوضاع
آنطور بوده است اين را شما سمبل شناخت همه مردم نگيريد , ناصرالدين شاه را شما
آئينه تمام نماى مردم ندانيد . اگر اين طور باشد , فتواى ميرزاى شيرازى در تحريم
تنباكو و آثار عظيم آن را چگونه توجيه مى كنيد ؟ وقتى كه ناصرالدين شاه با آن صدر
اعظمش از غفلت و بى خبرى مردم استفاده مى كنند و امتيازاتى به خارجيان مى دهند ,
يك عده روحانيون آگاه در پايتخت و شهرهاى 62 ديگر متوجه مى شوند و داد و فرياد راه
مى اندازند و مردم را متوجه مى كنند تا از سامرا فتواى معروف ميرزاى شيرازى يك
مرتبه به ايران مى رسد و همچون بمبى منفجر مى شود و مردم بر عليه ناصرالدين شاه و
دادن امتياز تنباكو به شركتهاى خارجى قيام مى كنند اين نشان مى دهد كه در عمق باطل
ايمانى حكمفرما بوده است يك حقيقتى حكمفرما بوده است زنهاى آن زمان كه با پوشيه
بودند و به زحمت بيرون مى آمدند , مثل جنگهاى صدر اسلام آمدند و مردها را تشويق
كردند كه بجنگيد وگرنه حق نداريد به خانه بيائيد و ما شما را در بستر نمى پذيريم
اين حكايت مى كند كه ناصرالدين شاه سمبل زمان خويش نيست درست است كه مردم ناآگاه
بودند ولى ناآگاه بودن غير از شرير بودن است , مردم را ناآگاه نگه مى داشتند , نه
آنكه انسانها همه شرير و فاسد بودند حالا برويم صد سال جلوتر , نادر شاه را مى
بينيم كه از كله ها مناره مى ساخت آيا مى شود نادر شاه را معيار آن زمان قرار دهيم
؟ از نظر قرآن , نه , اينگونه شخصيتها كه در تاريخ نمود دارند , كف هاى روى آب
هستند , آنها را معيار قضاوت قرار ندهيد اگر همه مردم شرارت نادر شاه را داشتند
اصلا آن جامعه متلاشى مى شد . قرآن مى گويد : اگر همه مردم اين قدر شرير و فاسد و
ظالم و دروغگو بودند آن جامعه را هلاك مى كرديم , چنين جامعه اى محال است وجود
داشته باشد , اصلا قابل دوام نيست و فورا هلاك مى شود اينكه قرآن هلاك اقوام گذشته
را بيان مى كند براى چيست ؟ مى گويد : قبل از شما اقوامى بودند كه وقتى اكثريت
مردم آن اقوام بد شدند , 63 ريشه آنها را كنديم پس اگر جامعه دوام دارد بدانيد كه
اكثريت مردم فاسد نيستند , بلكه اقليتى فاسدند كه آنها هم كفهاى روى آب اند . باطل
به صورت موقت , به صورت يك جولان و به صورت يك نمود است و زود هم از بين مى رود
احاديثى داريم كه حكم ضرب المثل را پيدا كرده , مى گويد : للحق دولة و للباطل جولة
حق دولت باقى دارد , اما باطل را جولانى است و يك نمود است و زود تمام مى شود يا :
للباطل جولة ثم يضمحل , باطل را جولانى است و بعد مضمحل و نابود مى شود ! ولى حق
جريان دارد و ادامه و بقا دارد ضمنا در اينجا معلوم شد كه باطل از حق پيدا مى شود
, همين طور كه كف از آب پيدا مى شود و همان طور كه سايه از شخص پديد مى آيد معلوم
است كه اگر حقى نبود باطلى هم نبود , چرا كه باطل مى خواهد با نام حق و در سايه حق
و در پرتو حق زندگى كند . حق مانند آبى است كه وقتى مسير خودش را طى مى كند , در
بستر خويش با يك آلودگيهائى روبرو مى شود و زباله هائى را هم با خود مى برد , بعد
, اين زباله ها را به اين طرف و آن طرف مى زند و در نتيجه كفهاى كثيفى به وجود مى
آيد اين , لازمه طبيعى حركت و جريان آب است . 64 65 احياى تفكر اسلامى 66 67 بسم
الله الرحمن الرحيم الحمدلله رب العالمين بارى الخلائق اجمعين و الصلواة والسلام
على عبدالله و رسوله و حبيبه و صفيه و حافظ سره و مبلغ رسالاته سيدنا و نبينا و
مولانا ابى القاسم محمد ( ص ) اعوذبالله من الشيطان الرجيم : اقبال و احياى فكر
دينى يا ايهاالذين آمنوا استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم ( 1 ) . بحثى
كه قبلا پيش خودم در نظر گرفته بودم براى امروز كه روز اربعين حسينى است در اينجا
عنوان كنم , (( پيوند با شهيدان )) بود به مناسبت اينكه امروز روزى است كه دو
حادثه رخ داده است و اين 1 - سوره انفال آيه 24 ( اى اهل ايمان چون خدا و رسول شما
را به ايمان دعوت كنند اجابت كنيد تا به حيات ابدى رسيد ) . 68 دو حادثه سبب شده
است كه اربعين , اربعين باشد : يكى داستان ورود اولين زائر رسمى به زيارت
اباعبدالله عليه السلام يعنى روز ورود جابربن عبدالله انصارى از مدينه به كربلا
براى زيارت , و ديگر اينكه بطور كلى زيارت حسين بن على عليه السلام در اين روز
مأثور است يعنى اين روز , روز زيارت مخصوص اباعبدالله است آمدن جابر به زيارت تربت
مقدس اباعبدالله و همچنين سنت زيارت كردن اباعبدالله از دور و نزديك با زيارات
مأثوره اى كه وارد شده است , همه به منظور پيوند با شهيدان است . اول مى خواستم
درباره اين مطلب بحث كنم و فلسفه زيارت رفتنها و زيارت كردنهاى ا تحت همين عنوان
بيان كنم , ولى اين موكول شد به وقت ديگر چون در اين چند روز گذشته در سه جلسه اى
كه به مناسبت يادبود مصلح بزرگ اسلامى , اقبال پاكستانى در اينجا تأسيس شد , قرار
بر اين بود كه يك بحث نيم ساعته اى تحت عنوان (( اقبال و احياء فكرى دينى )) در
همين جلسه ايراد كنم كه نظر به اينكه وقت گذشت , خودم تقاضا كردم كه موكول به وقت
ديگر باشد . از طرفى ديگر ديدم بحث (( اقبال و احياء فكر دينى )) بحثى است كه با
نيم ساعت نمى توان آن را پايان داد , و تجربه نشان داده است كه هر وقت صحبت كوتاهى
درباره اينگونه بحثها مى شود , به كلى مبهم و ناقص و نامفهوم مى شود لذا گفتيم پس
باشد براى مجالهاى بيشتر كه بايد در جلسات متعدد در اين باره صحبت كرد , تحت عنوان
احياء تفكر اسلامى , همان موضوعى كه خود اقبال كنفرانس هايى تحت همين عنوان در
پاكستان داده است , كنفرانس هاى بسيار علمى و 69 اجتماعى , و من هم بنا بود در
اطراف همين موضوع صحبت كنم . از اين مرد كتابى چاپ شده است كه مجموعه اى است از
هفت كنفرانس او در پاكستان كه ظاهرا در محيطهاى دانشگاهى ايراد شده است , چون سطح
اين كنفرانس ها آنقدر عالى است كه بعيد به نظر مى رسد كه در مجامع عمومى ايراد شده
باشد قطعا اينها در مجامع علمى ايراد شده است همه اينها تحت همين عنوان است .
البته هر كنفرانسى خودش يك عنوان مستقل دارد , يكى تحت عنوان (( تجربه دينى )) ,
ديگرى تحت عنوان (( محكهاى فلسفى در تجربه دينى )) , ديگرى تحت عنوان (( آزادى و
جاودانى من بشرى )) و يكى تحت عنوان (( روح فرهنگ و تمدن اسلامى )) و يكى تحت
عنوان (( اصل حركت در اسلام )) و يكى ديگر در موضوع ( ( آيا دين ممكن است )) كه
اين تيتر را مى گويند اقتباسى است كه از كانت كرده است , و بالاخره يك كنفرانس تحت
عنوان (( تصور خدا و معنى نيايش )) به هر حال همه اينها را اين مرد تحت عنوان
احياء فكر دينى ايراد كرده است . من نمى خواهم ادعا كنم تمام حرفهايى كه او در اين
موضوع بسيار بزرگ گفته است بى انتقاد است , و يا تمام حرفها همان است كه اين مرد
آنها را ايراد كرده است , ولى از باب اينكه اين موضوع را او عنوان كرده و در حدودى
كه يك نفر مفكر مى تواند در اين موضوعات بحث كند , بحث كرده است , بسيار بسيار
شايسته تقدير و تمجيد و تبجيل است من امروز بايد قسمت بيشتر حرف خودم را در اطراف
حرفهاى او قرار بدهم گو اينكه اين بحث دامنه وسيعى دارد و شايد توفيقى پيدا شد و
در جلسات ديگرى موفق شدم درباره احياى تفكر اسلامى 70 بحث كنم , ولى ابتداء مى
خواهم آن نقاط برجسته افكار او را به اطلاع شما برسانم . اقبال مردى است اروپا
رفته و اروپا شناخته , مردى است كه از تحصيلات جديد بهره بسيار عالى داشته است ,
مردى است كه دنياى اروپا او را به عنوان يك تفكر و دانشمند و صاحبنظر مى شناسد ,
او كسى نيست كه در گوشه هند منزوى شده و از دور شبحى از اروپا در نظرش مجسم شده
باشد و بعد بخواهد انتقاداتى بكند , او اروپا را از نزديك ديده و شناخته و تجزيه و
تحليل كرده است به علم جديد هم بسيار علاقه مند است و جوانان مسلمان را تشويق مى
كند كه علوم جديد را بياموزند او كسى نيست كه با علوم جديد مخالف باشد يا مسلمين
را پرهيز بدهد كه علوم جديد را نياموزيد . با همه اين حرفها كه مردى است كه تحصيلات
عاليه خودش را در اروپا كرده و اروپا را شناخته است و به ارزش علم جديد فوق العاده
واقف و معترف است , در عين حال اولين چيزى كه در گفتار اين مرد جلب توجه مى كند و
آن را در اشعار خودش به صورت منظوم بيان كرده است , اين است كه آن چيزى كه امروز
آن را (( تمدن اروپائى )) مى گويند , يعنى مجموع شئون زندگى اروپائى , ايده آل
هائى كه تمدن امروز اروپائى به بشر مى دهد , راه و رسمى كه به بشر مى آموزد ,
اخلاق و عادات و بالاخره مسيرى كه اروپاى امروز دارد را نه تنها يك چيز خوبى نمى
داند بلكه يك امر بسيار بسيار خطرناكى , هم براى بشريت و هم براى خود مردم اروپا
مى داند . يعنى اقبال اروپا رفته و اروپا شناخته , آينده تمدن اروپا را بسيار 71
شوم و خطرناك مى داند و اين قسمتها را در كلمات خودش زياد گنجانده است و من مايل
هستم آن قسمتها را كه از نوشته هاى خود اقبال يادداشت كرده ام براى شما بخوانم تا
ببينيد اين مرد چه نظرى راجع به تمدن امروز اروپا دارد و با اينكه به علم اروپائى
خوشبين است , به تمدن اروپائى تا چه حدود بدبين و تا چه اندازه مشرق زمينى ها و
مخصوصا مسلمين را پرهيز مى دهد كه تحت تأثير تمدن اروپا قرار نگيرند . از جمله در
كلمات خودش چنين مى گويد : (( آنها كه چشمشان از تقليد و بردگى كور شده است نمى
توانند حقايق بى پرده را درك كنند , اين فرهنگ و تمدن نيم مرده اروپائى چگونه مى
تواند كشورهاى ايران و عرب را حيات نوين بخشد هنگامى كه خود به لب گور رسيده است
)) . باز مى گويد : (( تاريخ جديد , سرعت عظيمى است كه جهان اسلام با آن سرعت از
لحاظ روحى در حال حركت به طرف مغرب زمين است )) . مى گويد : تاريخ جديد اين كشورها
اين است كه به سرعت به سوى مغرب زمين حركت مى كنند بعد براى اينكه ميان علم و تمدن
مغرب زمين تفكيك كند مى گويد : ( ( و در اين حركت هيچ چيز باطل و نادرست نيست , چه
, فرهنگ اروپائى از جنبه عقلانى آن (( يعنى فقط از جنبه علمى و فكرى )) , گسترشى
از بعضى مراحل فرهنگ اسلامى است )) . يعنى اگر ما تنها جنبه فكرى و علمى اروپا را
در نظر بگيريم هر چه به آن سو برويم براى ما خطر ندارد چون علم , علم است و علم
اروپا دنباله و امتداد علوم اسلامى است فرهنگ اروپا به معنى علم 72 اروپا دنباله
فرهنگ اسلامى است . (( ترس ما تنها از اين است كه ظاهر خيره كننده فرهنگ اروپائى
از حركت ما جلوگيرى كند و از رسيدن به ماهيت واقعى آن فرهنگ عاجز بمانيم )) . مى
گويد : آنچه من مى ترسم اين است كه ما اين ظاهر را ببينيم , صنعت و علوم طبيعى را
ببينيم , اما آن باطنى كه بشر را به سوى آن سوق مى دهد را نبينيم , نتوانيم تجزيه
و تحليل كنيم در جاى ديگر كتاب خودش مى گويد : (( عقل به تنهائى قادر نيست كه بشر
رانجات بدهد و بزرگترين عيب فرهنگ اروپا اين است كه مى خواهد با عقل به تنهائى
بدون اينكه با روح , با وجدان , با ايمان پيوندى داشته باشد , فقط با نيروى عقل ,
كشتى بشريت را از مهلكه نجات بدهد )) . مى گويد : (( مثاليگرى اروپا هرگز به صورت
عامل زنده اى در حيات آن در نيامده است )) . مثالى گرى اروپا يعنى ايده آليسم
اروپا , كمال مطلوبهائى كه فرهنگ اروپائى به بشر مى دهد , مسلكهائى كه به وجود مى
آورد , ايسم هائى كه به وجود مى آورد و خيال مى كند ملحق شدن به اين ايسم ها بشر
را مى تواند نجات بدهد . مى گويد : اين ايسم ها واقعا نتوانسته است ماهيت اروپائى را
عوض كند , انسانيش كند , و از مرحله لفظ و زبان جلو نيامده است به عبارت ساده تر ,
اروپائى و اروپا زياد از احسان و انساندوستى در كلام خودش , در نوشته خودش , در
اعلاميه هاى خودش دم مى زند ولى چون 73 اينها فقط از فكر و عقلش سرچشمه مى گيرد و
نه از روحش , لذا در وجدان خودش اثر نگذاشته است اروپائى مى گويد انسان , ولى عملا
انسان دوست نيست , اروپائى مى گويد حقوق بشر ولى عملا و واقعا احترامى براى بشر و
حقوق بشر قائل نيست , اروپائى روى فرهنگ ايسم هاى خودش مى گويد آزادى , ولى واقعا
در عمق روح خودش به آزادى ايمان ندارد , مى گويد مساوات و عدالت ولى در عمق وجدان
خودش به عدالت و مساوات پاى بند نيست . اقبال مى گويد : (( نتيجه آن , (( من ))
سرگردانى است ( يعنى روح سرگردانى است ) كه در ميان دموكراسى هاى ناسازگار با
يكديگر به جستجوى خود مى پردازد (( من )) سرگردانى است كه كار آنها منحصرا بهره
كشى از درويشان به سود توانگران است )) . اين همه كه دم از عدالت زده است , تمام
ايسم هاى ضد و نقيض كه در اروپا پيدا شده , نتيجه نهائى آنها چيست ؟ بهره كشى از
درويشان به سود توانگران چه مى خواهد آن ايسمش باشد چه مى خواهد اين ايسم ديگرش
باشد . بعد مى گويد : سخن مرا باور كنيد كه اروپاى امروز بزرگترين مانع در راه
پيشرفت اخلاق بشريت است )) . اين يك نكته در روح آقاى اقبال كه اين را زياد تبليغ
مى كند و علاقه مند است مسلمانان , مخصوصا جوانان مسلمان , آن كسانى كه كم و بيش
با ظاهر فرهنگ غربى آشنا هستند به اين نكته از اين مرد خبير آگاه مطلع , آگاه شوند
. نكته دومى كه اين مرد روى آن باز بسيار اصرار دارد , اين است 74 كه آن نقصى كه
در فرهنگ و تمدن اروپائى امروز وجود دارد , در فرهنگ و تمدن اصيل اسلامى وجود
ندارد , آن انتقادهاى اصيل و اساسى كه بر فرهنگ اروپا كه فرهنگ مادى محض است وارد
است , بر فرهنگ اسلامى وارد نيست لهذا باز در قسمت ديگر كلام خودش كوشش مى كند كه
پايه هاى اساسى فرهنگ اسلامى و مزاياى فرهنگ و تمدن اسلامى را معرفى كند كه من باز
قسمتى از آنها را براى شما مى خوانم تا بعد وارد مسئله احياء فكر دينى شوم در آن
قسمت از سخنان خودش اينجور مى گويد : (( مسلمانان , مالك انديشه ها و كمال
مطلوبهاى نهائى مطلق مبتنى بر وحيى مى باشند كه چون از درونى ترين ژرفناى زندگى
بيان مى شود , به ظاهرى بودن آن رنگ باطنى مى دهد براى فرد مسلمان شالوده روحانى
زندگى امرى اعتقادى است , و براى دفاع از اين اعتقاد به آسانى جان خود را فدا مى
كند )) . خلاصه حرفش را برايتان توضيح بدهم , مى گويد : اسلام آنچه را كه براى بشر
پيشنهاد مى كند چون پشتوانه اش ايمان مذهبى است , چون از وحى سرچشمه گرفته است ,
مى تواند تا اعماق روح بشر نفوذ بدهد همين طورى كه نشان داده است و نشان مى دهد كه
حتى در عصر حاضر , چنين قدرتى را دارد . پس اگر اسلام مثلا حريت را پيشنهاد مى كند
, آزادى را پيشنهاد مى كند , اگر عدالت يا انسان دوستى را پيشنهاد مى كند , اگر
حقوق بشر را پيشنهاد مى كند , پيشنهادهائى است كه در روح بشر ضمانت اجرائى دارد
ولى آنچه اروپا مى گويد , پيشنهادهائى است . 75 كه ضمانت اجرائى ندارد مى گويد
بشريت امروز به سه چيز نيازمند است : 1 - تعبيرى روحانى از جهان . يعنى اولين چيزى
كه بشر به آن نيازمند است اين است كه جهان تفسيرى روحانى و معنوى بشود نه تفسيرى
مادى يعنى اولين چيزى كه بشر را سرگردان كرده است و به موجب آن هيچ فكر و عقيده اى
به صورت ايمان واقعى در بشر به وجود نمى آيد , ماترياليسم است , ماديگرى است ,
تفسير جهان است به صورت مادى يعنى به صورت اينكه جهان هر چه هست ماديات است , جهان
كور است , جهان كر است , جهان بيشعور است , احمق و ابله است , جهان هدف سرش نمى
شود , جهان حق و باطل نمى فهمد , جهان درست و نادرست نمى فهمد , در جهان حق و باطل
با يك مقياس سنجيده مى شود , هيچ چيز در دنيا هدف ندارد و ما به عبث آفريده شده
ايم مى گويد اين فكر است كه روح تمدن بشر را ضايع كرده و مى كند , اولين چيزى كه
بشر به آن محتاج و نيازمند است تعبيرى روحانى از اين جهان است , افحسبتم انما
خلقناكم عبثا ( 1 ) . بيهودگى در كار نيست , جهان را صاحبى باشد خدا نام جهان بحق
برپاست , جهان به عدالت برپاست , نيكى و بدى گم نمى شود , جهان سميع و بصير است :
لا تأخذه سنة و لا نوم ( 2 ) . آگاه و عاقل است ولى تنها اين ( تعبيرى روحانى از
جهان ) كافى نيست . 2 - آزادى روحانى فرد . 1 - سوره مؤمنون , آيه 115 . 2 - سوره
بقره , آيه 255 . 76 اين , در مقابل مسيحيت است آزادى فردى يعنى براى فرد شخصيت
قائل شدن اگر انسان از جهان تعبيرى روحانى كند و براى فرد شخصيت قائل نباشد ,
استعدادها بروز نمى كند . 3 - اصولى اساسى و داراى تأثير جهانى كه تكامل اجتماع
بشرى را بر مبناى روحانى توجيه كند كه مقصودش باز مقررات اساسى اسلامى است بيش از
اين من در اين دو زمينه از اقبال عبارت خوانى نمى كنم . خوب , آيا اقبال مثل
بسيارى از ما , در همين حد متوقف مى شود , يعنى نواقص و معايب تمدن اروپائى را مى
بيند و بعد اسلام را در صورت اساسى و زنده خودش مى بيند و بعد مى گويد : مطلب تمام
شد ؟ نه يك مطلب كه اقبال رسالت خودش و رسالت هر مسلمان روشنفكر مؤمنى را در آن مى
داند , در اين قسمت سوم است اين هفت خطابه اى كه اين مرد تحت عنوان احياء فكر دينى
در اسلام ايراد كرده است , براى اين منظور سوم است , حتى در اشعار خودش كم و بيش
همين منظور سوم را دارد , البته منظور اول را هم دارد . روح اسلامى در مسلمين مرده
است در اشعارى كه در همين جلسات خوانده شد شما ديديد كه اقبال چقدر از تقليد كور
كورانه اى كه مسلمانان از تمدن غربى دارند انتقاد مى كند و باز درباره اسلام كه
اسلام چنين و چنان است در اشعار خودش آنچه را كه بايد و مى توانسته است بگويد گفته
است قسمت سوم است : آيا اسلام واقعى امروز در ميان مسلمين وجود دارد 77 يا وجود
ندارد ؟ اقبال متوجه اين نكته شده كه اسلام هم در ميان مسلمين وجود دارد و هم وجود
ندارد اسلام وجود دارد به صورت اينكه ما مى بينيم شعائر اسلام در ميان مسلمين هست
, بانگ اذان در ميان مردم شنيده مى شود , موقع نماز كه مى شود رو به مساجد مى
آورند , مرده هاشان را به رسم اسلام دفن مى كنند , براى نوزادهايشان به رسم اسلام
تشريفاتى قائل مى شوند , اسمهايشان غالبا اسمهاى اسلامى است , محمد است , حسن است
, حسين است , عبدالرحيم و عبدالرحمن است ولى آنچه كه روح اسلام است در اين مردم
وجود ندارد روح اسلام در جامعه اسلامى مرده است اين است كه معتقد مى شود به تجديد
حيات اسلامى , و اينكه حيات اسلامى را بايد تجديد كرد و امكان تجديدش هست چون
اسلام نمرده است , مسلمين مرده اند اسلام نمرده است , چرا ؟ چون كتاب آسمانيش هست
, سنت پيغمبرش هست , و اينها به صورت زنده اى هستند , يعنى دنيا نتوانسته بهتر از
آنها بياورد آنچه قرآن آورده هيئت بطليموس نيست كه بگوئيم نظريه ديگرى آمد و آن
نظريه را نسخ كرد , نظريه طبيعيات مبتنى بر عناصر چهارگانه نيست كه بگوئيم علم
امروز آمد و گفت آن عناصر چهارگانه شما همه مركبند و عنصر نيستند و عناصر بيش از
اين حرفهاست نه , خود اسلام زنده است با تكيه گاه و مبناى زنده , پس نقص كار در
كجاست ؟ نقص كار در تفكر مسلمين است يعنى فكر مسلمين , طرز تلقى مسلمين از اسلام
به صورت زنده اى نيست , به صورت مرده است مثل اين است كه شما بذر زنده اى را به
شكلى بر خلاف اصول كشاورزى زير خاك كنيد كه 78 اين بذر در زير خاك بماند ولى جوانه
نزند , ريشه هايش در زير زمين ندود , عصاره خاك را نمكد , يا به صورت نهالى كه شما
مى خواهيد از جائى در جاى ديگر بكاريد اين نهال الان زنده است , ولى اگر شما اين
را وارونه بكاريد يعنى ريشه اين نهال را بياوريد بالا و سر آن را كه بايد در هوا
باشد زير خاك بكنيد , اين , هم هست و هم نيست . تعبير لطيفى دارد اميرالمؤمنين على
عليه السلام , آينده اسلام و مسلمين را ذكر مى فرمايد : و لبس الاسلام لبس الفرو
مقلوبا ( 1 ) . يعنى مردم جامه اسلام را به تن مى كنند ولى آنچنانكه پوستين را
وارونه به تن كنند . پوستين در زمستان براى دفع سرماست , يك وقت هست پوستين را مى
اندازند دور , لخت و عور در مقابل سرما ظاهر مى شوند يك وقت هم هست پوستين را مى
پوشند اما نه آنطور كه بايد بپوشند , يعنى قسمت پشم دار را بيرون مى گذارند و قسمت
پوست را مى پوشند در اين صورت نه تنها گرما ندارد و بدن را گرم نمى كند , بلكه به
يك صورت مضحك و وحشتناك و مسخره اى هم در مى آيد . مى فرمايد : اسلام را مردم چنين
خواهند كرد , هم دارند و هم ندارند دارند ولى چون آن را وارونه كرده اند , آنچه
بايد رو باشد زير است و آنچه بايد در زير قرار بگيرد , در رو قرار گرفته است نتيجه
اين است كه اسلام هست اما اسلام بى خاصيت و بى اثر , اسلامى كه ديگر نمى تواند
حرارت بدهد , نمى تواند حركت و جنبش بدهد , نمى تواند نيرو بدهد , نمى تواند بصيرت
بدهد , بلكه مثل يك درخت پژمرده آفت زده اى مى شود كه سر پا هست اما پژمرده و
افسرده , برگ هم اگر دارد برگهاى پژمرده با حالت زار و نزار است اين از كجاست ؟ 1
- نهج البلاغه فيض الاسلام , خطبه 170 , صفحه 324 . 79 بستگى دارد بطرز تلقى
مسلمين از اسلام كه چه جور اسلام را مى گيرند و چه جور تلقى مى كنند , آن را از سر
مى گيرند , از پا مى گيرند , از ته مى گيرند , آن را تجزيه مى كنند , قسمتى از آن
را مى گيرند و قسمتى را نمى گيرند , قشرش را مى گيرند و لبش را نمى گيرند , يا مى
خواهند لبش را بگيرند و قشرش را رها كنند , بالاخره به صورتى درمى آيد كه : لا
يموت فيها و لا يحيى ( 1 ) . نه مرده است و نه زنده نه مى شود گفت هست و نه مى شود
گفت نيست اين , نكته اساسى است , والا تنها ما بنشينيم از تمدن و فرهنگ اروپائى
انتقاد بكنيم , از فرهنگ اسلامى هم تمجيد بكنيم و بعد هم بنشينيم و خيال بكنيم كه
فرهنگ اسلامى و روح اسلام همان است كه ما امروز داريم , پس مردم دنيا بيايند از ما
پيروى كنند , كارى از پيش نمى رود خوب اگر مردم دنيا بيايند از ما پيروى كنند ,
مثل ما مى شوند يعنى به صورت نيمه مرده اى در مى آيند حالا خود قرآن را ببينيد :
اساسا همه اين تعبيرات : حيات اسلامى , حيات تفكر اسلامى , همه اينها , اساسى است
كه طرحش را خود قرآن ريخته است و تعبيرها از خود قرآن است مى گويد : يا ايهاالذين
آمنوا استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم ( 2 ) . اى مردم ! نداى اين
پيغمبر را بپذيريد , اين پيغمبرى كه شما را دعوت مى كند به آن حقيقتى كه شما را
زنده مى كند اين پيغمبر براى شما يك اسرافيل است , يك محيى است , تعليمات او زندگى
بخش است , حياتبخش است . 1 - سوره طه , آيه 74 - سوره اعلى , آيه 13 . 2 - سوره
انفال , آيه 24 . 80 از شما مى پرسم خاصيت حيات چيست ؟ اصلا حيات يعنى چه ؟ قرآن
مردم جاهليت را مى گويد اينها امواتند . انك لا تسمع الموتى ( 1 ) , و ما انت
بمسمع من فى القبور ( 2 ) . مى گويد : اين مردمى كه مى بينى , مرده هائى هستند
متحرك , مرده هائى هستند كه به جاى اينكه زير خاك باشند , دارند روى زمين راه مى
روند مرده متحرك هستند , به اينها زنده نمى شود گفت , ولى به مسلمين مى گويد
بيائيد اين تعليمات را بپذيريد خاصيت اين تعليمات اين است كه به شما جان و نيرو مى
دهد و حيات مى بخشد خاصيت حيات چيست ؟ شما از هر عالمى , از هر فيلسوفى كه حيات را
تعريف مى كند , بپرسيد به چه چيز مى شود گفت حيات و زندگى ؟ اصلا معنى حيات و
زندگى چيست ؟ البته كسى مدعى نمى شود كه حقيقت و ماهيت حيات را تعريف كند ولى حيات
را از روى آثارش مى شناسند و اين جور به شما خواهند گفت : حيات يعنى حقيقت مجهول
الكنهى كه دو خاصيت دارد , يكى آگاهى و ديگرى جنبش . انسان بهر نسبت كه آگاهى
بيشترى دارد , حيات بيشترى دارد به هر نسبت كه تحرك و جنبش بيشترى دارد حيات
بيشترى دارد , و بهر نسبت كه آگاهى كمترى دارد و بى خبرتر است , مرده تر است به هر
نسبت كه ساكن تر است , مرده تر است و بهر نسبت كه بى خبرى را بيشتر مى پسندد , مردگى
در مردگى دارد و بهر نسبت كه سكون را بيشتر مى پسندد , مردگى در مردگى دارد حالا
شما ببينيد ما مردم مرده اى هستيم يا نه ؟ در نظر ما سكون احترامش بيشتر است يا 1
- سوره نمل , آيه 80 . 2 - سوره فاطر آيه 22 . 81 تحرك ؟ يعنى جامعه ما براى يك
آدم جنبنده بيشتر احترام قائل است يا براى يك آدمى كه با كمال سكون و وقار سر جاى
خودش نشسته و تكان نمى خورد و مى گويد : گر به مغزم زنى وگر دمبم كه من از جاى خود
نمى جنبم مى بينيد جامعه ما براى اين بيشتر احترام قائل است اين , علامت كمال
مردگى يك اجتماع است , كه هر انسانى هر اندازه بى خبرتر و ناآگاهتر باشد او را
بيشتر مى پسندد و با ذائقه او بيشتر جور در مى آيد . منطق ماشين دودى يكى از
دوستان ما كه مرد نكته سنجى است , يك تعبير بسيار لطيف داشت , اسمش را گذاشته بود
منطق ماشين دودى , مى گفتيم منطق ماشين دودى چيست ؟ مى گفت من يك درسى را از قديم
آموخته ام و جامعه را روى منطق ماشين دودى مى شناسم . وقتى بچه بودم منزلمان در
حضرت عبدالعظيم بود و آن وقتها قطار راه آهن به صورت امروز نبود و فقط همين قطار
تهران - شاه عبدالعظيم بود من مى ديدم كه قطار وقتى در ايستگاه ايستاده بچه ها
دورش جمع مى شوند و آن را تماشا مى كنند و به زبان حال مى گويند ببين چه موجود
عجيبى است معلوم بود كه يك احترام و عظمتى براى آن قاسل هستند تا قطار ايستاده بود
با يك نظر تعظيم و تكريم و احترام و اعجاب به آن نگاه مى كردند تا كم كم ساعت حركت
قطار مى رسيد و قطار راه مى افتاد همين كه راه مى افتاد بچه ها مى دويدند , سنگ بر
مى داشتند و قطار را مورد حمله قرار مى دادند من تعجب مى كردم 82 كه اگر به اين
قطار بايد سنگ زد چرا وقتى كه ايستاده يك يگ كوچك هم به آن نمى زنند , و اگر بايد
برايش اعجاب قائل بود , اعجاب بيشتر در وقتى است كه حركت مى كند . اين معما برايم
بود تا وقتى كه بزرگ شدم و وارد اجتماع شدم ديدم اين قانون كلى زندگى ما ايرانيان
است كه هر كسى و هر چيزى تا وقتى كه ساكن است مورد احترام است تا ساكت است مورد
تعظيم و تبجيل است , اما همينكه به راه افتاد و يك قدم برداشت نه تنها كسى كمكش
نمى كند , بلكه سنگ است كه بطرف او پرتاب مى شود و اين نشانه يك جامعه مرده است ,
ولى يك جامعه زنده فقط براى كسانى احترام قائل است كه متكلم هستند نه ساكت ,
متحركند نه ساكن , باخبرترند نه بى خبرتر . پس اينها علائم حيات و موت است البته
اينها , دو علامت بارزتر و مشخص تر حيات بودند كه عرض كردم والا علائم ديگر هم
زياد دارد . همبستگى , يكى از علائم حيات يكى از علائم حيات يك جامعه اين است كه
همبستگى ميان افرادش بيشتر است خاصيت مردگى , متلاشى شدن و متفرق شدن و جددا شدن
اعضا از يكديگر است , خاصيت زندگى يك اجتماع به همبستگى و پيوستگى بيشتر اعضاء و
جوارح آن اجتماع است آيا جامعه اسلامى امروز يك جامعه زنده است يا يك جامعه مرده ؟
به اين دليل كه مسلمين بيشتر به جان يكديگر مى افتند و بيشتر مساعيشان صرف جنگ و
دعوا با 83 خودشان و اختلاف داخلى خودشان مى شود , و در نتيجه دشمن زيرك استفاده
مى كند , آنها مرده هستند . چه تعبير رسائى وجود مبارك رسول اكرم صلى الله عليه
وآله وسلم دارد , مى فرمايد : مثل المؤمنين فى تواددهم و تراحمهم و تعاطفهم مثل
الجسد اذا اشتكى منه عضو تداعى له ساير الجسد بالسهر و الحمى ( 1 ) , مثل مردم با
ايمان , آنهايى كه زنده به ايمانند , آنهائى كه مصداق يا ايها الذين آمنوا
استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم ( 2 ) هستند , مثل مؤمنين در همدلى ,
در دوست داشتن يكديگر , در عاطفه داشتن نسبت به يكديگر , در همدردى نسبت به يكديگر
, در علاقه مند بودن به سرنوشت يكديگر , مثل پيكر زنده است كه اگر عضوى از آن بدرد
آيد ساير اعضا با اين عضو همدردى مى كنند . اولش تب است يك كانون چرك كه در يك
نقطه از بدن پيدا مى شود , فورا يك حرارت غير عادى در تمام بدن ايجاد مى گردد مثلا
يك ضايعه در گوشه اى از كبد يا روده پيدا شده كه طبيب تشخيص نمى دهد , بسا هست كه
اگر عكسبردارى هم بكنند تشخيص داده نمى شود كه چيست , اما اين قدر معلوم مى شود كه
تمام بدن از نوك سر گرفته تا ناخن پا غرق در تب مى شود , درجه حرارتش بالا مى رود
, گلبولهاى خون به فعاليت مى افتند , تمام بدن به فعاليت مى افتد كه چرا در فلان
جاى بدن فلان ضايعه پيدا شده , اين علامت حيات است آيا ما مسلمين امروز همين جور
هستيم ؟ آيا اگر ضايعه اى , گرفتارى اى 1 - جامع الصغيرج 2 صفحه 155 . 2 - سوره
انفال , آيه 24 . 84 در نقطه اى از نقاط اسلامى رخ بدهد , ما اينجور هستيم ؟ حدود
پانصد سال پيش وقتى كه اندلس را كه يكى از شريفترين اعضاى پيكر اسلامى بود از
مسلمانان گرفتند كه اينهم تاريخچه ( 1 ) عجيبى دارد , اساسا مسلمين ديگر , هيچ
متوجه نشدند و گويا اصلا خبردار نشدند كه عضو شريفى را , يكى از مهدهاى بزرگ تمدن
اسلامى و جهانى را از آنها گرفتند در آن وقت گرفتار جنگ شيعه و سنى بودند , اصلا
فكر نمى كردند كه چنين موضوعى هم در دنيا مطرح است , و چنين فاجعه اى هم براى
دنياى اسلام رخ داده است . اقبال مدعى است كه از تاريخ مردن تفكر اسلامى پانصد سال
مى گذرد او مدعى است كه پانصد سال است كه طرز تفكر مسلمين درباره اسلام به صورت
مرده اى درآمده و صورت زندگى خودش را از دست داده است . در گرفتاريهائى كه امروز
براى اسلام هست , مثلا در همين گرفتارى فلسطين , ما و شما چقدر همدردى داريم ؟
واقعا احساس همدردى ما چيست ؟ اگر نباشد , به قول پيغمبر اكرم ما مسلمان نيستيم .
مثل المؤمنين فى تواددهم و تراحمهم و تعاطفهم مثل الجسد اذا اشتكى منه عضو تداعى
له ساير الجسد بالسهر و الحمى ( 2 ) , مى فرمايد : تمام اين پيكر بى خوابى بسرش مى
زند , استراحت و آسايش از او گرفته مى شود يعنى آنقدر به تكاپو مى افتد كه ديگر
خوابش نمى برد . 1 - كتاب تاريخ اندلس مرحوم دكتر آيتى رضوان الله عليه را حتما
بگيريد و بخوانيد , دانشگاه تهران چاپ كرده است . 2 - جامع الصغير جلد 2 صفحه 155
. 85 اين جمله از پيغمبر اكرم بود كه نشانه اى از حيات را به دست مى دهد , و باز
پيغمبر اكرم فرمود : من سمع رجلا ينادى يا للمسلمين فلم يجبه فليس بمسلم ( 1 ) .
هر كسى كه بشنود مردى استغاثه مى كند و مسلمانان را به كمك مى طلبد و او را اجابت
نكند و جواب ندهد , در منطق من او مسلمان نيست كسى هم كه بستگى و پيوستگى او با
برادران مسلمانش اين قدر نباشد , او مسلمان نيست , اينهم يك علامت ديگر . اگر بخواهم
همه اينها را براى شما عرض كنم طول مى كشد , ولى بهر حال براى ما لازم است و ضرورى
است كه تفكر اسلامى خودمان را به شكل زنده اى درآوريم تلقى خودمان را از اسلام عوض
كنيم , نگاهى كنيم شايد مثل كشى كه قبائى يا كتى را وارونه پوشيده , ما هم لباس
اسلام را وارونه پوشيده ايم بسيارى وقتها براى خود ما اتفاق افتاده كه عبا را
پوشيده ايم , آمده ايم بيرون يك ساعت هم در ميان مردم راه رفته ايم , متوجه نشده
ايم , ديگران هم ديده اند به ما چيزى نگفته اند تا بالاخره دوستى رسيده و گفته آقا
امروز پول گيرتان مى آيد , عبايتان را وارونه پوشيده ايد واقعا ما بايد تجديد نظرى
در مسلمانى خودمان بكنيم شايد ما لباس مسلمانى را به تعبير اميرالمؤمنين وارونه
پوشيده ايم . يكى از رفقا انتقاد لطيفى مى كرد , مى گفت آيا اين تجليل از اقبال
نشانه اى از مرده پرستى نيست كه هر مرد بزرگى پس از آنكه مرد , ما او را تجليل مى
كنيم ؟ البته اين به تنهائى نه , بزرگان مرده و زنده ندارند , اما منظور او اين
بود كه چرا از بعضى زنده هائى كه كمتر از 1 - وسائل الشيعه جلد 11 صفحه 108 و 560
, اصول كافى جلد 3 صفحه 239 . 86 اقبال نيستند و در بسيارى از قسمتها بالاتر از اقبالند
, تجليل نمى شود ؟ علامه طباطبائى سلمه الله تعالى , اين مرد بسيار بسيار بزرگ و
ارزنده كه البته مجلس امروز مجلسى نيست كه اين مقدار شايستگى داشته باشد كه حق
ايشان را ادا كند , ولى چون اين شخص اين حرف را زد , اين را عرض مى كنم . مردى است
كه صد سال ديگر بايد بنشينند و آثار او را تجزيه و تحليل كنند و به ارزش او پى
ببرند چرا ما از حالا به اين فكر نيفتيم ؟ اين مرد واقعا يكى از خدمتگزاران بسيار
بسيار بزرگ اسلام است , اولا مجسمه تقوى و مجسمه معنويت است , در تهذيب نفس و تقوى
, مقامات بسيار عالى را طى كرده است من ساليان دراز از فيض محضر اين مرد بزرگ بهره
مند بوده ام و الان هم هستم . كتاب تفسيرالميزان ايشان يكى از بهترين تفاسيرى است
كه براى قرآن مجيد نوشته شده است البته قرآن مجيد مقامى دارد كه نمى شود هيچ
تفسيرى را گفت و ادعا كرد كه حق قرآن را ادا كرده است ولى مفسرين هر كدام از يك
جنبه بالخصوص خدمتى به قرآن كرده اند , من مى توانم ادعا كنم كه اين تفسير از جنبه
هاى خاصى كه الان وقت آن نيست كه برايتان عرض كنم , بهترين تفسيرى است كه در ميان
شيعه و سنى از صدر اسلام تا امروز نوشته شده است بسيار بسيار مرد عظيم و جليل القدرى
است . اين وظيفه حوزه قم و وظيفه همه است و شايد وظيفه ما هم باشد كه هفتاد سالگى
اين مرد را ( كه الان در حد هفتاد سالگى است ) تجليل كنيم ديگران چطور يك هفتاد
ساله كه پيدا مى كنند به اعتبار اينكه 87 مردى است كه در طول عمرش به ادب و فرهنگ
و ادبيات خدمت كرده , از او تجليل مى كنند , آنهائى كه يك صدم علامه بزرگ طباطبائى
شمرده نمى شوند ! چرا از اين مرد بزرگ به اين عنوان در زندگيش تجليل نشود ؟ !
تجليل از اينها تجليل از علم است , تجليل از اجتماع است , يعنى اقل فايده اى كه
دارد اين است كه مردم صبر نمى كنند كه صد سال بگذرد , بعد از فيض اين مرد بهره مند
شوند . هر چه زودتر از فيض وجود اين مرد بهره مند مى شوند . و تفاوتى كه زمان ما
با زمانهاى قبل دارد , اين است كه افراد را زودتر مى تواند بشناساند ( به وسيله
چاپ كتابها و اين جور چيزها ) البته ايشان تنها در ايران شناخته نيستند بلكه در
دنياى اسلام شناخته هستند , تفسيرالميزان را در بيروت همين جور بدون اطلاع چندين
بار تجديد چاپ كرده اند و اين خودش نشان مى دهد كه افكار و كتابهاى ايشان در دنياى
اسلام چقدر براى خودش جا باز كرده است نه تنها در دنياى اسلام , در دنياى غير
اسلام هم مستشرقينى كه با معارف اسلامى آشنا هستند , در اروپا يا امريكا , يكى از
كسانى كه در دنياى اسلام او را به صورت يك مفكر بزرگ مى شناسند , و مى آيند سراغش
, ايشان هستند علال الفاسى كه البته در دنياى اسلام مرد دانشمندى هم هست , وقتى كه
آمد ايران مخصوصا رفت قم , و رفت در خانه ايشان براى اينكه يك ساعت از محضر اين
مرد بزرگ بهره مند شود و شنيده ام كه وقتى از منزل ايشان بيرون آمد , خيلى معجب
بود به مقام اين شخص بزرگ , اين كسى كه هم شخصيت اسلامى دارد ( تنها شخصيتش ,
شخصيت شيعى نيست ) و هم شخصيت علمى جهانى با كمال تأسف بايد عرض 88 كنم كه يك سالى
است كه ايشان فى الجمله يك ناراحتى قلبى پيدا كرده اند و از خداوند تبارك و تعالى
مسئلت مى كنم كه اين مرد بزرگ را براى ما نگهدارى بفرمايد اين مرد , بسيار مرد
جليل القدر و عظيم المنزله اى است و يكى از كارهائى كه اخيرا ايشان اقدام فرموده
اند موضوع همدردى با برادران اسلامى است . اين برادران فلسطينى ما كه بهر منطقى
حتى امريكائى ها نمى توانند به حق آنها اعتراف نكنند ايشان دو سه حساب اخيرا باز
كرده اند در بانك ملى ايران شعبه مركزى و بانك بازرگانى شعبه مركزى و بانك صادرات
شعبه بازار , آقايان اگر ميل داشته باشند شماره ها را يادداشت كنند البته ايشان
هستند در درجه اول و بعد , اين مرد بزرگى كه در همين يادبود اقبال اين جلسه را
افتتاح كرد , آيت الله سيد ابوالفضل موسوى زنجانى , ايشان هم مرد بسيار جليل القدر
و مجهول القدرى است , مجتهدى مسلم العداله و عادلى مسلم الاجتهاد است و البته براى
اينكه پادويى هم داشته باشند , بنده سومشان هستم اين حساب به نام سه نفر باز شده
است . توجه داشته باشيد اين حسابها و كمك كردن ها و حساب بازكردنها به اين نظر
نيست كه پول چقدر جمع مى شود , مسلم است همه ما ايرانيها اگر بخواهيم همه
پولهايمان را روى هم بريزيم , شايد بقدر پول دو تا يهودى كه در امريكا نشسته اند و
پول دنيا را از راه ربا و دزدى ثروت دنيا مى برند نشود , ولى حساب اين است كه
مسلمان , شرط مسلمانيش همدردى است , شرط مسلمانيش همدلى است . تمثيلى ذكر مى كنند
كه : در وقتى كه ابراهيم عليه السلام را به آتش 89 انداختند , يكى از مرغان هوا ,
بلبل يا مرغ ديگرى , آمده بود در صحراى آتشى كه ابراهيم را در آن انداخته بودند مى
رفت و دهانش را پر از آب مى كرد و مى ريخت براى اينكه آتش را به نفع ابراهيم سرد
كند به او گفتند اى حيوان ! اين آب دهان تو در مقابل اين همه آتش چه ارزشى دارد ؟
گفت من فقط به اين وسيله مى توانم عقيده و ايمان و علاقه و وابستگى خودم را به
ابراهيم ابراز كنم . شما اگر يك تومان در اين راه بدهيد , آن كه ارزش دارد احساسات
شماست , نماينده مسلمانى شماست , پيوند خودتان را به اين پيوند با شهيدان است اگر
بنا شود ما در موقعش كه مى شود از شهيدان بگسليم , ولى بعد هميشه بنشينيم و امرى
را كه نشدنى است بگوئيم : السلام عليك يا اباعبدالله , يا ليتنا كنا معك فنفوز
فوزا عظيما اى كاش ما مى بوديم با تو حسين بن على عليه السلام مى گويد كربلا كه يك
روز نيست , هميشه است . يكى از دلائلى كه جامعه ما جامعه مرده است , همين جريانى
است كه ما فعلا در روز اربعين داريم ببينيد , در اين روز واقعا دو موضوع مهم داريم
كه بسيار شايسته اهميت است يكى آمدن جابر كه آمدنش يك تابلو بزرگ است و ديگر زيارت
اربعين كه الان فرصت شرح آن نيست و بايد در وقت ديگرى مضمونهاى آن زيارت را براى
شما بخوانم , و اين سنتى كه از دور , از هر جا كه هستيد حسين بن على عليه السلام
را در اين روز زيارت كنيد اينها دو جريان واقعى است . يك جريان ساختگى كه در هيچ
كتاب معتبرى وجود ندارد و تنها 90 در يك كتاب وجود دارد كه آن كتاب به اتفاق تمام
ارباب مقاتل معتبر نيست ( البته صاحبش مرد بزرگوارى است كه در جوانى اين كتاب را
نوشته و اين كتاب مشتمل است بر بسيارى از مسائل كه تاريخ آنها را تكذيب مى كند ,
ولى هيچكدام از مورخين و محدثين و مقتل نويسان اسلام اين را ننوشته اند بلكه تكذيب
كرده اند و عقل هم آن را تكذيب مى كند ) , اين است كه در روز بيستم ماه صفر ,
اسراء , اهل بيت پيغمبر اكرم صلى الله عليه وآله وسلم , اهل بيت امام حسين عليه
السلام از شام مى آيند به كربلا . ما آن دو جريان اصيل را به كلى فراموش كرديم ,
شايد در ميان همه ما دو نفر نباشند كه زيارت اربعين را به قصد پيوند با حسين بن
على عليه السلام خوانده باشند يا داستان جابر را از روى تدبر گوش كرده باشند , هر
جا كه مى رويم صحبت از اين است كه اهل بيت امام حسين عليه السلام آمدند كربلا سر
قبر امام حسين عليه السلام , بعد چه شعرها , چه مرثيه ها , چه سينه زنى ها , همه
براساس دروغ ! اين , علامت جامعه مرده است دروغ را مى پذيرد اما راست را هرگز حاضر
نيست بپذيرد ! جابربن عبدالله انصارى از صحابه پيغمبر اكرم و از جوانان اصحاب
پيامبر صلى الله عليه وآله وسلم است و در جنگ خندق جوانى بوده در حدود 16 سالگى ,
تازه بالغ شده بود , در وقت وفات رسول اكرم صلى الله عليه وآله وسلم تقريبا بيست و
دو سه ساله بوده و بنابراين در سنه 61 هجرى , اين مرد هفتاد و چند ساله بوده است
در آخر عمر كور شده بود , چشمهايش نمى ديد با يك مرد محدث بزرگوارى به نام عطيه
عوفى آمد و قبل از آنكه به سراغ تربت حسين عليه السلام برود , رفت سراغ فرات , غسل
زيارت كرد و از سعد كه گياهى خوشبو بوده و آن را خشك مى كردند و بعد 91 مى سائيدند
و پودر مى كردند و از آن به عنوان يك عطر و بوى خوش استفاده مى كردند , خودش را
خوشبو كرد عطيه مى گويد وقتى كه جابر از فرات بيرون آمد گامها را آهسته برمى داشت
و در هر گامى ذكرى از اذكار الهى بر زبانش بود . جابر از دوستان اميرالمؤمنين و از
دوستان خاندان پيغمبر صلى الله عليه وآله وسلم و در حدود 12 سال از اباعبدالله
بزرگتر است و با اباعبدالله خيلى محشور بوده است گفت با همين حال گامها را آهسته
برداشت و آمد و ذكر گفت تا به نزديكى قبر مقدس حسين بن على عليه السلام رسيد وقتى
كه رسيد دوبار يا سه بار فرياد كشيد : حبيبى يا حسين ! دوستم , حسين جان ! بعد گفت
حبيب لايجيب حبيبه ؟ دوستى جواب دوستش را چرا نمى دهد ؟ من جابر , دوست تو هستم ,
رفيق ديرين توام , پير غلام تو هستم , چرا جواب مرا نمى دهى ؟ بعد گفت عزيزم ,
حسينم حق دارى جواب دوستت را ندهى , جواب پير غلامت را ندهى , من مى دانم با رگهاى
گردن تو چه كردند , من مى دانم سر مقدس تو از بدن مقدست جداست , گفت و گفت تا
افتاد و بيهوش شد وقتى كه به هوش آمد سرش را برگرداند به اين طرف و آن طرف و مثل
كسى كه با چشم باطن مى بيند گفت : السلام عليكم ايتها الارواح التى حلت بفناء
الحسين سلام من بر شما مردانى كه روح خودتان را فداى حسين كرديد . بعد از اينكه
گفت من چنين و چنان شهادت مى دهم , گفت : و من شهادت مى دهم كه ما هم با شما در
اين كار شريك هستيم عطيه تعجب كرد كه يعنى چه ؟ ما با اينها در اينكار شريك باشيم
؟ به جابر گفت معنى جمله ات را نفهميدم , ما كه جهاد نكرديم ؟ ما كه قبضه شمشير به
دست 92 نگرفتيم , چرا شريك باشيم ؟ ! گفت اصلى در اسلام هست كه من از پيغمبر صلى
الله عليه وآله وسلم شنيدم فرمود هر كسى كه واقعا از ته دل دوست داشته باشد , روحش
هم آهنگ باشد , در اين عمل شريك است من اگر شركت نكردم نمى توانستم شركت كنم , از
من جهاد برداشته شده بود ولى روح من پرواز مى كرد كه در ركاب حسين عليه السلام
باشد چون روح ما با روح حسين بود , من حق دارم ادعا كنم كه ما با آنها در اين عمل
شريك هستيم . 93 بسم الله الرحمن الرحيم الحمدلله رب العالمين بارى الخلائق اجمعين
والصلوة والسلام على عبدالله ورسوله و حبيبه و صفيه و حافظ سره و مبلغ رسالاته
سيدنا و نبينا و مولانا ابى القاسم محمد ( ص ) اعوذ بالله من الشيطان الرجيم : يا
ايها الذين آمنوا استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم تفكر ديروز و امروز
مسلمين درباره ميزان تاثير عمل در سعادت انسان بحث ما درباره احياء تفكر اسلامى
است مصلحين اسلامى , متفكران بزرگ اسلامى مخصوصا آنانكه در قرون متأخر پيدا شده
اند به اين مطلب كاملا توجه كرده اند كه طرز تفكر مسلمانان درباره اسلام آسيب ديده
است در هفته گذشته عرض كردم فرق است 1 - سوره انفال , آيه 24 . 94 بين اينكه يك
آئين , يك مكتب , خودش در ذات خود زنده باشد و اينكه طرز تلقى مردمى كه آن را
پذيرفته اند , به صورت زنده اى باشد ممكن است خود آئين , جوهر حياتى داشته باشد
ولى آن طرز تفكرى كه مردم درباره آن دارند , طرز تفكر صحيحى نباشد . آسيب شناسى
بنابراين وقتى عرض مى كنم كه طرز تفكر مسلمين در عصر حاضر درباره اسلام آسيب ديده است
, مربوط به تلقى ما مسلمانان از اسلام است ما اگر بخواهيم اين طرز تفكر را بررسى
كنيم بايد مثل طبيبى كه بيمارى را بررسى مى كند , بررسى كنيم اولين كار طبيب اين
است كه او را تحت معاينه قرار مى دهد , مى خواهد بيماريش را تشخيص بدهد , از او
سؤالاتى مى كند , سوابقش را مى پرسد , عوارضى را كه الان دچارش هست , مى پرسد ,
گذشته اش را از او مى پرسد و همه كوشش اين است كه در درجه اول بيماريش را تشخيص
بدهد , پس از آن در مقام معالجه برمى آيد . ريشه هاى آسيب ديدگى طرز تفكر اسلامى
ما ما مسلمانان اگر بخواهيم طرز تفكر خودمان را تصحيح كنيم بايد به سوابق و گذشته
و تاريخ خودمان مراجعه كنيم , چرا كه ريشه هاى اين آسيب بسا هست كه از زمانهاى
خيلى دور باشد البته مختلف است , بعضى دو قرن و بعضى سه يا چهار يا پنج قرن و بعضى
از آنها ممكن است سيزده قرن سابقه داشته باشند , يعنى از قرن دوم اسلام 95 پيدا
شده باشند . من امشب به يكى دو مطلب اشاره مى كنم كه اينها مربوط به قرون اول
اسلامى است , گواينكه در قرن ما هم ريشه هاى جديدى پيدا كرده است . از جمله
آسيبهاى قرون اوليه اسلامى خوار شمردن تأثير عمل در سعادت انسان است به عبارت ديگر
رجوع از طرز تفكر واقع بينانه به خيالبافانه انسان اگر به قرآن كه سند و مرجع اول
ماست مراجعه كند و بعد از قرآن اگر به سنت قطعى نبوى و هم چنين سنن قطعى اى كه از
ناحيه ائمه اطهار رسيده است ( مثل رواياتى كه از ناحيه آنها رسيده است ) مراجعه
كند كاملا به اين اصل پى مى برد كه اسلام دين عمل است . عمل , تكيه گاه تعليم و
تربيت اسلامى تكيه گاه تعليم و تربيت اسلامى عمل است اسلام بشر را متوجه اين نكته
مى كند كه هر چه هست عمل است سرنوشت انسان را عمل او تشكيل مى دهد اين يك طرز تفكر
واقع بينانه و منطقى و منطبق با ناموس خلقت است قرآن كريم راجع به عمل چقدر صحبت
كرده باشد خوبست ؟ و چقدر تعبيرات رسا و زيبايى در اين زمينه دارد مثلا و ان ليس
لللانسان الا ما سعى ( 1 ) , براى بشر جز آنچه كه كوشش كرده است نيست يعنى سعادت
بشر در گرو عمل اوست فمن يعمل مثقال ذرة خيرا يره و من يعمل مثقال ذرة شرا يره ( 2
) . هر كسى به اندازه وزن يك ذره اگر كار خير بكند , آن كار خير 1 - سوره نجم ,
آيه 39 . 2 - سوره زلزله , آيه 8 - 7 . 96 او از بين نخواهد رفت , به او خواهد
رسيد , و اگر به اندازه وزن يك ذره كار بد كند , از ميان نخواهد رفت و به او خواهد
رسيد اين تعليم يكى از بزرگترين تعليمات براى حيات يك ملت است وقتى يك ملت فهميد
كه سرنوشتش به دست خودش است , سرنوشت او را عمل خودش تعيين مى كند , آن وقت متوجه
عمل و نيروى خودش مى شود , متوجه اينكه هيچ چيز به درد من نمى خورد مگر عمل و
نيروى من كه صرف فعاليت و سعى مى شود اين خودش عامل بزرگى است براى حيات . شما اگر
مى بينيد در صدر اسلام مسلمين آنقدر جنبش و جوشش داشتند , چون يكى از اصول
افكارشان همين بود آنها اين تعليم را كه از سرچشمه گرفته بودند , هنوز منحرف نكرده
بودند فكرشان اين بود كه هر چه من عمل و سعى مى كنم و هر چه كه مى جنبم ( البته
عمل يك مسلمان اختصاص به عمل جوارح ندارد بلكه نيت او هم بايد صحيح باشد , ايمانش
هم بايد صحيح باشد ) , فقط همين است كه به درد من مى خورد و جز اين , چيز ديگرى
نيست اين چقدر به انسان اعتماد به نفس مى دهد , چقدر انسان را متكى به نيروى خودش
مى كند ؟ ! از جمله تعليمات اسلام كه در همان صدر اسلام كم و بيش آسيب ديد و هر چه
گذشت اين آسيب زيادتر شد ( نه تنها اصلاح نشد بلكه زيادتر شد ) همين مسئله است .
نقش امويها در پيدايش اين آسيب كم كم افكارى پيدا شد كه عمل را تحقير و آن را بى
ارزش 97 تلقى مى كرد به عبارت ديگر طرز تفكر مسلمين در مسئله مبناى سعادت انسان از
طرز واقع بينانه به طرز خيالبافانه گرايش يافت , و به طورى كه تاريخ نشان مى دهد
ريشه اين فكر را امويها ايجاد كردند . مسئله اى است كه از قديم در بين علماء كلام
مطرح بوده و آن اين است كه آيا اساس , ايمان است , و اصلا ايمان چيست ؟ تاريخ نشان
مى دهد كه خلفاى بنى اميه از نظر اينكه خودشان در عمل فاسق و فاسد بودند و اين را
هم نمى توانستند از مردم كتمان كنند و مردم هم مى دانستند كه اينها از نظر عمل
فاسدند , اين فكر را ترويج مى كردند كه اساس اين است كه ما ايمان داشته باشيم ,
اگر ايمان درست باشد عمل اهميتى ندارد . چرا فكر تحقير عمل پيدا شد ؟ چون اينها
حكومت داشتند و قدرت و ثروت در اختيارشان بود , قهرا مى توانستند تبليغات وسيعى در
اين زمينه بكنند , مزدورهائى هم از آن عالم نماها درست كنند و آنها هم مرتب بگويند
اساس , ايمان است , و ايمان كه درست شد عمل هر چه بود , بود , براى اينكه خلفاى
بنى اميه را تبرئه كنند كه مردم خيلى حساسيت نشان ندهند و نگويند كه اينها چه جور
خلفائى هستند كه عملشان اين چنين فاسد است ! علم كلام نشان مى دهد كه فرقه اى در
قرن دوم اسلامى پيدا شد كه آنها را مرجئه مى گفتند مرجئه يكى از اصول عقايدشان
همين مطلب بود و خلفاى اموى هم از اينها حمايت مى كردند . 98 ايمان چيست ؟ در آن
وقت ما شيعيان چه فكر مى كرديم , يعنى ائمه ما چه دستور مى دادند ؟ ما از على بن
ابيطالب چه الهام مى گرفتيم ؟ وقتى كه از ائمه ما سؤال مى كنند كه ايمان چيست ؟ مى
فرمايند : الايمان , معرفة بالجنان و اقرار باللسان و عمل بالاركان ( 1 ) . ايمان
با سه چيز محقق مى شود : اعتقاد قلبى , اقرار به زبان , و عمل با اعضا و جوارح
اصلا ائمه ما عمل را جزو ايمان شمرده اند , يعنى كسى كه عمل ندارد ايمان ندارد دلش
را خوش نكند بگويد ايمان مجزاى از عمل مى تواند وجود داشته باشد اگر در قرآن مى
بينيد مؤمنين تمجيد شده اند , خيال نكنيد مقصود كسانى است كه يك گرايش اعتقادى
دارند ولى در برنامه عملى شركت ندارند خير در قرآن هر جا كه مؤمنين تمجيد شده اند
, يعنى كسانى كه شهادتين را مى گويند و در دل اعتقاد دارند و با جوارح و اعضاى
خودشان عمل مى كنند . شيعه و مرجئه گرى در آن وقت , اين آسيب اختصاص به جناحى از
اهل تسنن كه آنها را مرجئه مى گفتند داشت , ولى امروز اگر نگاه كنيد مى بينيد همان
دنياى تشيع كه در آن زمان در پرتو تعليمات ائمه خودش , صد 1 - جامع الاخبار , فصل
هجدهم , صفحه 42 و نظير اين روايت است رواياتى كه شيخ صدوق ( ره ) در خصال صفحه
178 - 179 و مرحوم مجلسى در بحارالانوار جلد 69 صفحه 64 الى 73 نقل كرده اند . 99
درصد با اين فكر مرجئه مخالف بود , خودش الان فكر مرجئه را پيدا كرده است در ميان
تعليماتى كه ما از پيش خودمان به خودمان مى دهيم , عمل را تحقير مى كنيم مثلا مى
گوئيم انتسابت را به على بن ابيطالب درست كن , يا على بگو , اسمت شيعه باشد و در
ديوان عزاداران حسينى ثبت بشود , همين كافى است جزو حزب باش , خيال كرديم العياذ
بالله حسين بن على عليه السلام يك آدم حزب باز است مى گويد : هر كس كه كارت عضويت
در اينجا صادر كرد همان كافى است و مصونيت پيدا مى كند ! اساسا فلسفه شهادت حسين
بن على عليه السلام اين بود كه مى خواست اسلام را در مرحله عمل زنده كند . اشهد
انك قد اقمت الصلوة و آتيت الزكاة و امرت بالمعروف و نهيت عن المنكر و جاهدت فى
الله حق جهاده ( 1 ) . يعنى تو كشته شدى كه اسلام را در عمل زنده كنى . ولى ما مى
گوئيم , نه او كشته شد براى اينكه عمل را در اسلام بميراند , انتساب و وابستگى
ظاهرى را درست كند اين داستان را يادم هست در ده سال پيش در انجمن ماهانه نقل كردم
: ابوالفرج اصفهانى كتابى دارد كه معروف است , بنام آغانى يعنى اغنيه ها , آهنگهاى
موسيقى يكى از جرياناتى كه در دنياى اسلام رخ داد اين بود كه خلفا تدريجا به يك
شكل عجيبى به لهو و غنا رو آوردند , يعنى همان حالتى كه اگر در هر ملتى رسوخ بكند
, آن را به سوى فساد مى كشاند دربارهاى آنها شده بود دربار عياشى , 1 - مفاتيح
الجنان - زيارت امام حسين عليه السلام در روز عيد فطر و قربان در روزه مطهره . 100
شرابخوارى , رقص , موسيقى و انواع آهنگها , بعد چه جناح عظيمى به نام موسيقيدانها
و به قول امروز هنرمندان و هنرپيشگان در دنياى اسلام به وجود آمد . ابوالفرج
اصفهانى خودش اموى و از مورخين بسيار زبردست است و اتفاقا عالم با انصافى است و
كتابى نوشته به نام مقاتل الطالبين مقتلهاى آل ابى طالب را ذكر كرده و كتاب معتبرى
است و علماى شيعه هم به كتاب او اعتماد مى كنند و انصافا مى شود گفت اين كتاب را
بى طرفانه نوشته است كتاب اغانى هجده جلد و بيشتر مربوط به سرگذشت هنرمندان و
هنرپيشگان و موسيقيدانهاى دنياى اسلام است . او در اين كتابش چيزهاى خيلى عجيبى
نقل كرده است , از جمله مى گويد : يك وقت يك شيعى با يك مرجى ء با يكديگر سخت بر
سر همين مسئله عمل مباحثه مى كردند , مرجى ء مى گفت اساس , اين است كه آدم ايمان
داشته باشد , عمل بود , بود نبود , نبود شيعه مى گفت ايمان از عمل انفكاك ندارد ,
اگر عمل نباشد , ايمان نيست مباحثه آنها شديد شد , نه اين قانع مى شد , و نه آن .
براى فيصله دادن به نزاع گفتند اولين كسى كه از سر كوچه پيدا شد , از او مى پرسيم
كه حق با كداميك از ماست , اتفاقا اولين كسى كه آمد يك نفر موسيقيدان بود ( و به
همين تناسب اين داستان را در كتاب آغانى نقل كرده است ) چون آن دو قبول كرده بودند
كه از اولين كسى كه مى آيد بپرسند مرجى ء خيلى خوشحال شد كه عجب آدم مناسبى پيدا
شد و الان طرف مرا خواهد گرفت به او گفتند ما چنين 101 مباحثه اى داريم , شيعى گفت
عقيده من اين است كه عمل از ايمان انفكاك ندارد و سعادت انسان در گرو عملش است
مرجى ء گفت من مى گويم عمل ارزشى ندارد , سعادت انسان در گروه ايمان و عقيده اوست
عقيده تو چيست ؟ موسيقيدان قدرى فكر كرد و گفت اعلاى شيعى و اسفلى مرجى ء از سر تا
كمرم شيعه و از كمر به پائين مرجى ء هستم مى خواست بگويد من فكرم شيعى است اما در
عمل مرجى ء هستم . ما امروز وقتى وارد دنياى شيعه مى شويم و به خودمان نگاه مى
كنيم مى بينيم خودمان از سر تا قدم مرجى ء هستيم هى دنبال بهانه هائى هستيم بلكه
بهشت را با يك بهانه درست بكنيم مى گوئيم بهشت را به (( بها )) نمى دهند , به ((
بهانه )) مى دهند اين را كه گفته است ؟ على بن ابيطالب عليه السلام از بهشت به ((
بها )) تعبير مى كند و مى گويد (( ثمن )) , ثمن اعمال شما , ولى ما مى گوئيم نه ,
بهشت را به (( بها )) نمى دهند , يعنى بهشت را نمى شود با عمل تهيه كرد و خريد ,
بهانه اى بايد درست كرد اين نوعى گريز از واقعيت به خيال است . واى به حال ملتى كه
اينجور فكر كند و بگويد بهشت را به (( بها )) نمى دهند ولى به يك بهانه دروغين مى
دهند واى به حال ملتى كه پايه سعادت خود را بر وهم و خيال بگذارد . در اين زمينه
مطلب بسيار زياد است و اگر به قرآن كريم مراجعه كنيم مى بينيم مطلب كاملا مشخص است
قرآن , يهوديان را كه آن وقت اينچنين فكرى داشتند كه حالا چنين فكرى ندارند سخت مى
كوبد اين فكر كه ملتى براى خودش امتيازى در نزد پروردگار قائل , و معتقد 102 باشد
كه اگر من كار بد بكنم , خدا به كار بد من كار ندارد ولى اگر كار خوب بكنم چند
برابر جزاى خوب مى دهد , اساسا مال يهوديها بود , و قرآن زياد اين را نقل مى كند
اينها مى گفتند ما هر چه گناه بكنيم , هر چه كار بد بكنيم , به جهنم نمى رويم ما
نژاد ممتاز هستيم فرضا اگر به جهنم برويم , يك تشريفاتى است و بعد از چند روزى
خلاص مى شويم , بهشت مال ماست و قالوا لن تمسنا النار الا اياما معدودة ( 1 )
ببينيد قرآن در اينجا چگونه بحث مى كند . در تفاسير وارد شده است كه در مدينه , هم
يهودى بود , هم مسيحى و هم مسلمان در ميان عده اى از مسلمانان و مسيحيان و يهوديان
اختلاف مى شود , مسلمانها مى گويند ما حالا كه مسلمان شديم ملت ممتاز هستيم و خدا
براى ما امتياز قائل است و هر كار بدى بكنيم خدا از ما مى گذرد , مسيحى ها هم مى
گويند خير , ما چنين هستيم و يهوديها هم همين را مى گويند ببينيد قرآن چه جور جواب
مى دهد : ليس بأمانيكم و لا امانى اهل الكتاب من يعمل سوء يجز به ( 2 ) . نه مطلب
آنطورى است كه شما مسلمان ها آرزو كرديد ( مخاطبش مسلمانهاست ) و آرزويش را در
دلتان پرورانديد , و نه آنطور است كه اهل كتاب خيال كردند و آرزويش را در دلشان
پروراندند خدا با هيچكس خويش و قومى ندارد , من يعمل سوء يجز به ( 3 ) , هر كسى
كار بد بكند خداوند به او كيفر خواهد داد ببينيد قرآن چگونه و با چه صراحتى اين
خيال را كه مقدمه انحطاط مسلمانان بود از سرشان بيرون آورد فرمود برويد عمل خودتان
را تصحيح كنيد . 1 - سوره بقره , آيه 80 . 3 - 2 - سوره نساء , آيه 123 . 103 ما
در عصر ائمه هم مى بينيم كه اين فكر مى خواسته در ميان شيعيان رواج پيدا كند و
ائمه ما چقدر با آن مبارزه مى كردند , دو داستان در اين زمينه براى شما نقل مى كنم
, يكى اين است : در زمانى كه حضرت رضا عليه السلام در مرو بودند , همان وقتى كه
مأمون حضرت را احضار كرده و مى خواست ولايتعهدى را به ايشان واگذارد و حضرت نمى
پذيرفتند , و بالاخره بالاجبار يك قبول ظاهرى كردند كه هر كس دقت مى كرد , مى
فهميد كه در واقع قبول نكرده اند و مثل يك آدم معترض بودند و اصلا در هيچ كارى
تصرف نمى كردند , جلسه اى بود كه افراد زيادى حاضر بودند و حضرت صحبت مى كردند .
حضرت رضا عليه السلام برادرى دارد به نام زيدبن موسى بن جعفر كه به او زيدالنار هم
مى گويند كه در مدينه قيام كرد و قيامش سركوب شد و مأمون به خاطر حضرت رضا او را
بخشيد , او هم در اين جلسه حاضر بود . ما دو زيد امامزاده داريم , يكى زيدبن على
بن الحسين برادر حضرت باقر عليه السلام و يكى هم زيدبن موسى بن جعفر برادر حضرت
رضا عليه السلام از اين دو تا زيد , زيدبن على بن الحسين عليه السلام جليل القدر
است , اوست كه پيشواى زيديه است شيعيان يمن بعد از حضرت امام زين العابدين عليه
السلام زيد را پيشوا مى دانند . زيد به حسب اعتقاد ما شيعيان يعنى به حسب آنچه كه
از ائمه رسيده است بسيار مرد جليل القدرى بوده و هيچ مدعى امامت نبوده است و اين
ادعا را بعد به او نسبت داده اند ولى زيدالنار اينجور نيست . 104 حضرت رضا عليه
السلام همين طور كه با مردم صحبت مى كردند يك وقت متوجه شدند كه زيد در كنارى
نشسته و عده اى را مخاطب خودش قرار داده و بطور خصوصى با آنها حرف مى زند حضرت گوش
كردند ديدند مرتب نحن , نحن , مى گويد يعنى ما اهل بيت چنينيم , ما خاندان پيغمبر
چنان هستيم , خدا با ما چنين رفتار خواهد كرد , اين امتيازها را ذكر مى كند .
نوشته اند حضرت همين جور كه با مردم صحبت مى كردند يك مرتبه سخن خودشان را قطع
كردند و رو كردند به زيد و فرمودند : اى زيد ! اين مهملات چيست كه به مردم مى گوئى
؟ اين امتيازات چيست كه تو فرض كردى كه ما با خدا قوم و خويشى داريم ؟ آيا ما چون
اهل بيت پيغمبر هستيم با خدا قوم و خويشى داريم ؟ بعد فرمود : اى زيد اگر اين جور
باشد كه تو مى گوئى , كه ما چون اهل بيت پيغمبر هستيم اگر لغزشى هم بكنيم خدا ما
را مى بخشد , ما تضمين شده و تأمين شده هستيم , اگر اين مهملاتى كه مى بافى درست
باشد , تو از پدرت موسى بن جعفر افضل هستى براى اينكه تو هم تضمين شده اى , تو هم
مى روى بهشت , پدرت موسى بن جعفر هم مى رود بهشت , اما پدرت يك عمر در دنيا عمل و
كوشش كرد و اجتهاد و عبادت نمود و تو يك عمر به بطالت گذراندى . آنجور كه تو مى
گوئى لازمه اش اين است كه تو و پدرت موسى بن جعفر عليه السلام هر دو در نزد خدا
مقرب باشيد , پس تو از پدرت خيلى افضل هستى چون او يك عمر عبادت كرد و تو بى عبادت
به آنجا مى رسى كه پدرت رسيده است . 105 بعد حضرت براى اينكه اين خيال را از دماغ
اين آدم بيرون كند رو كرد به (( وشاء )) كه از روات و اهل كوفه بود و آمده بود
خدمت امام رضا عليه السلام , او از علما و محدثين كوفه بود ( يك فكر غلطى آن وقت
در كوفه وجود داشته و حضرت هم آگاه بود و اشاره به آن مى كند ) فرمود (( وشاء )) !
در كوفه مردم اين آيه قرآن را كه راجع به نوح عليه السلام و پسرش است چگونه مى
خوانند , آنجا كه نوح به خدا خطاب مى كند رب ان ابنى من اهلى و ان وعدك الحق ( 1 )
, بعد دنبالش خدا چه خطاب كرد ؟ (( وشاء )) فهميد , گفت آقا بعضى در كوفه پيدا شده
اند مى گويند آيه را اينجور بايد خواند : انه ليس من اهلك , انه عمل غير صالح وقتى
كه نوح به خدا عرض كرد خدايا اين پسرم جزء خاندان من است , او را ببخش ( دلش به
حال پسرش سوخت , اما پسر , گنهكار است ) و اجازه بده من او را با خودم سوار كشتى
كنم تا غرق نشود , آيه آمد : انه ليس من اهلك اين جزو خاندان تو نيست انه عمل غير
صالح ( 2 ) ولى وشاء گفت بعضى از مردم كوفه اينجور مى خوانند انه عمل غير صالح ,
آيه را اين جور معنى كردند كه نوح عليه السلام گفت خدايا اين پسر من است , او را
بر من ببخش , بعد آيه را به گونه اى مسخ كردند كه معنايش اين مى شود كه خدا گفت :
اى نوح ! تو اشتباه مى كنى , اين پسر تو نيست , اگر از نسل تو مى بود , به خاطر تو
او را مى بخشيدم , من يك پيغمبر را به خاطر بچه اش از خودم نمى رنجانم ولى تو
اشتباه مى كنى , او از نسل تو نيست , عمل تو نيست , فرزند تو نيست , فرزند يك آدم
نابكار و فاسق است . حالا اين چقدر 1 - سوره هود , آيه 45 . 2 - سوره هود , آيه 46
. 106 اهانت به مقام يك پيغمبر است كه به او بگويند آقا زنى كه در خانه توست
بدكاره است و بچه اى را كه از تو نيست به ريش تو بسته است ! گفت بله , بعضى از
مردم كوفه آيه را چنين مى خوانند حضرت فرمود : دروغ مى گويند اينها آيه قرآن را
تحريف مى كنند آيه اين است : انه عمل غير صالح اين مجسمه عمل فساد است , باشد پسر
تو اين , پسر تو از نظر نسلى است ولى واقعا جزء خاندان معنوى تو نيست , جزء خاندان
مادى توست اى نوح چرا از چنين پسر فاسد و فاسقى شفاعت مى كنى ؟ ! بنابراين تقاضاى
يك پيغمبر بزرگ , پيغمبرى كه اولوالعزم است , مبنى بر اينكه خدايا اين پسر را به
من ببخش پذيرفته نشد و رد شد به طورى كه در روايات وارد است نوح ساليان دراز گريه
مى كرد و از اين خواهش نابجائى كه كرده بود , استغفار مى نمود . بعد حضرت رضا
فرمود مگر پسر نوح پيغمبرزاده نبوده ؟ اى زيد ! پس چرا خداى تبارك و تعالى حاضر
نشد خواهش يك پيغمبر را درباره يك پيغمبرزاده بپذيرد , و گفت او فاسق و فاسد و
مجسمه عمل غير صالح است شما از اين بهتر چه مى توانيد پيدا كنيد ؟ روايت ديگرى
برايتان بخوانم كه در كافى است معلوم مى شود از همان زمانها معمول بوده است كه
حديث و روايت را مسخ و تحريف مى كرده اند . شخصى آمد خدمت حضرت صادق عليه السلام
عرض كرد حديثى از شما روايت كرده اند , مى خواهم بدانم درست است يا نادرست راجع به
ولايت و مسئله عمل است آيا راست است كه شما فرموده ايد : 107 اذا عرفت فاعمل ما
شئت ( 1 ) يعنى هر وقت معرفت به امامت درست شد هر اندازه و هر چه مى خواهى عمل كن
حضرت فرمود : بلى من اين جمله را گفته ام عرض كرد : و ان زنا و ان سرق ( 2 ) ؟ آيا
معنى حرف شما اين است كه اگر كسى معرفت به امام پيدا كرد هر كارى كه دلش مى خواهد
ولو زنا و يا دزدى بكند ؟ تا اين جمله را گفت امام بر آشفت و گفت : واى بر شما ,
شما اينجور معنى كلام ما را مى فهميد ؟ معنى اين جمله اى كه من گفتم , اين نيست كه
شما فهميده ايد , مقصود من اين است كه وقتى امام را شناختيد و معرفت به امام پيدا
كرديد , آنگاه هر چه دلتان مى خواهد عمل صالح انجام دهيد , براى اينكه امام را
شناخته اى و مى فهمى چه جور عمل صالح انجام دهى , شرط قبول عمل را پيدا كرده اى
حالا كه امام شناس شده اى , حالا كه على شناس شده اى , حالا كه حسين شناس شده اى ,
هر چه مى خواهى عمل خير كن من كى گفتم وقتى امام را شناختى هر فسق و فجورى را كه
خواستى انجام بده . ببينيد وقتى كه ما به قرآن كريم مراجعه مى كنيم , وقتى كه به
سنت پيغمبر و به روايات ائمه خودمان مراجعه مى كنيم , مى بينيم عمل , اصالت دارد
مى بينيم آنها سعادت بشر را در گرو عمل بشر مى دانند يعنى در گروه آن كارى كه با
نيروى خود بشر بايد به وجود بيايد مى بينيم بشر را متوجه نيروى خودش مى كنند و
تمام اتكاء ها و اتكالهاى موهوم را از او مى گيرند . فكر مسخ شده اما به فكر امروز
خودمان كه نگاه مى كنيم مى بينيم عمل به 2 - 1 - اصول كافى جلد 4 , صفحه 207 . 108
عناوين و اسامى مختلف تحقير مى شود مى بينيم ملت ما به چيزى كه اعتنا ندارد عمل
است مثلا پيش خودش خيال مى كند كه اگر بتوانم در حرم حضرت رضا عليه السلام يا در
حرم امام حسين عليه السلام يك جا قبرى پيدا كنم , اين جانشين همه چيز حساب مى شود
اين كجا و فكر اسلام كجا ! آيا مردمى كه فكر مى كنند كه اگر در عمرشان هر كار
كردند , كردند , ولى بعد از فوتشان در پائين پاى حضرت رضا عليه السلام دفن شدند ,
همه كارها يكجا ناديده گرفته خواهد شد , روى سعادت را مى بينند ؟ فكر نمى كند كه
اگر تو در پائين پاى حضرت رضا عليه السلام مى خواهى دفن شوى هارون الرشيد هم در
پائين پاى حضرت رضا عليه السلام مدفون است , پس يكى از كسانى كه بايد از مجازات
الهى مصون بماند هارون الرشيد است پس چرا وقتى كه از بالاى سر حضرت مى خواهى رد
شوى مى گوئى بر هارون و مأمون لعنت اين را مى گويند يك فكر مسخ شده و مرده اينكه
مى گوئيم احياء تفكر اسلامى , يكى از مواردش اين است كه در مسئله عمل , فكر ما
بايد زنده بشود , بايد بفهميم اسلام دين عمل است , دين وابستگى هاى خيالى نيست .
مسئله بست اسلام بست ندارد . در قديم بست بود و خوب شد آن بستها ور افتاد كسى كه
جرمى مرتكب مى شد و مأمورين مى خواستند او را بگيرند , مى رفت به خانه يك مرد
متنفذ , يك عالم روحانى و آنجا مى نشست و هيچ قدرتى نمى توانست او را از بست خارج
كند جرم مرتكب شده بود و به حكم قانون عرفى و قانون شرعى بايد محاكمه و 109 مجازات
شود , ولى نه , آقا رفته در فلان خانه بست نشسته , و چه كسى جرئت مى كند او را از
بست بيرون بياورد ؟ ما خيال مى كنيم در دستگاه الهى هم از اين بستهاى موهوم وجود
دارد ! نه , اينجور نيست . قسم به خود حسين بن على عليه السلام اينجور نيست . قسم
به خود حضرت رضا عليه السلام اينجور نيست اصلا اين خلاف فكر حسين بن على عليه
السلام است , خلاف فكر على بن ابيطالب عليه السلام است خلاف فكر حضرت رضا عليه
السلام است آنها در همه عمرشان , در زندگى خودشان اين حرفها را نپذيرفتند , آيا در
مماتشان مى پذيرند ؟ ! شما وقتى (( نهج البلاغه )) را مطالعه مى كنيد مى بينيد در
اين كتاب دو مطلب است كه هى تكرار مى شود : (( تقوى )) و (( عمل )) ما چشمهايمان
را مى بنديم و مى گوئيم اينها را قبول نداريم ما نه به (( تقوى )) اعتقاد داريم و
نه به ( ( عمل )) , يك عمر زندگى مى كنيم بدون تقوى و عمل , بعد وصيت مى كنيم كه
ما را ببرند در نجف دفن كنند , كارمان درست مى شود ! ! دو حديث در همين زمينه از
رسول اكرم صلى الله عليه وآله وسلم بخوانم , رسول اكرم صلى الله عليه وآله وسلم در
روزهاى اول بعثتشان كه آيه نازل شد : و انذر عشيرتك الاقربين ( 1 ) . بنى هاشم را
جمع كرد و فرمود : بنى هاشم ! بنى عبدالمطلب ! نبينم كه در روز قيامت مردم ديگر
بيايند در محضر عدل پروردگار با توشه عمل صالح ولى شما بيائيد و اتكالتان به من
باشد و بگوئيد پيغمبر از ما است كه اين به حالتان فايده نخواهد بخشيد , و از اين بالاتر
در روايت است كه پيغمبر اكرم صلى الله عليه وآله وسلم رو مى كند به يگانه فرزند
عزيزش وجود مقدس صديقه طاهره سلام الله عليها آن كسى 1 - سوره شعرا , آيه 214 .
110 كه درباره اش مى گويد بضعة منى , او پاره جگر من است و مى گويد : يا فاطمة
اعملى بنفسك , دختركم خودت براى خودت عمل كن انى لا اغنى عنك شيئا من به درد تو
نمى خورم , از انتسابت با من كارى ساخته نيست , تعليمات مرا بپذير و دستورات مرا
عمل كن , مگو پدرم پيغمبر است پدرم پيغمبر است , به دردت نمى خورد , به دستور پدرت
عمل كردن به دردت مى خورد . آن وقت شما زندگى همين حضرت زهرا عليه السلام را
مطالعه كنيد , وقتى مطالعه مى كنيد , مى بينيد در فكر اين انسان كأنه وجود ندارد
كه من دختر پيغمبر آخرالزمان هستم حديث است كه وقتى به محراب عبادت مى ايستاد ,
بدنش به لرزه درمى آمد ماهيچه هاى بدنش مى لرزيد , از خوف خدا گريه مى كرد , شبهاى
جمعه را تا صبح نمى خوابيد و مى گريست زندگى على بن ابيطالب عليه السلام را ببينيد
, من نمى دانم چرا ما اينجور شديم ؟ اگر بناست اين نسبتها منهاى عمل به درد بخورد
, اگر عمل در كار اثرى نداشته باشد , حضرت زهرا عليه السلام كه از همه شايسته تر
بود و همچنين امام زين العابدين عليه السلام و همچنين امام حسن عليه السلام ,
همچنين امام حسين عليه السلام و خود على بن ابيطالب عليه السلام كه گاهى از اوقات
مى ديدند در دل شب از خوف خدا غش كرده است , چه علتى داشت ؟ آيا او فكر نمى كرد كه
من اولين مؤمن به اسلام هستم ؟ من داماد پيغمبر هستم و پيغمبر شخصا به من علاقه
دارد ؟ اين تعليم اسلام بود , اسلام وقتى صحيح تعليم داده مى شد , نتيجه اش اين 1
- بحارالانوار جلد 43 , اين حديث با عبارات مختلفى از پيغمبر اكرم ( ص ) نقل شده
صفحه 38 - 54 - 76 - 80 . 111 بود كه پسر پيغمبر روى انتسابش به پيغمبر هرگز حساب
نمى كرد , روى عمل خودش حساب مى كرد حسابش فقط روى اين بود كه برنامه پيغمبر را
اجرا كند . اين يكى از آسيبهائى است كه بر تفكر اسلامى از صدر اسلام وارد شد , اما
اين آسيب در صدر اسلام ضعيف بود و عرض كردم كه شيعيان و اكثريت اهل تسنن در مقابل
اين فكر بودند , اما به علل مختلفى اين فكر توسعه پيدا كرد و مثل يك خوره كه ما را
بخورد , خورد بعد ببينيد در اين زمينه چه خوابها و چه قضيه ها نقل مى كنند موضوعى
است كه من چند بار در مجامع عرض كرده ام , البته خواب است , اساسى ندارد ولى از
نظر سوء تربيت و بدآموزى خيلى اثر دارد مقدس اردبيلى در ميان علماى شيعه معروف به
زهد و تقواست و واقعا هم اينجور بوده , مرد ملا و فقيه محققى است و شيخ انصارى از
ايشان به محقق اردبيلى تعبير مى كند مرد بسيار بسيار متقى و زاهدى است و براى او
حتى كرامتها هم نقل مى كنند , در اينكه مرد عمل بوده است و آنجورى كه خودش فكر مى
كرده و تشخيص مى داده , اهل عمل بوده است , شكى نيست . اين مردى كه مجسمه عمل بود
, بعد از مردنش كسى مى گويد كه من او را در خواب ديدم , از او پرسيدم خدا با تو چه
كرد ؟ گفت خدا به من محبت كرد , عنايت كرد گفتم چه چيز ترا نجات داد ؟ گفت : ديدم
بازار عمل كساد است , تعبير اين است : (( ديديم بازار عمل كساد است )) يعنى چه ؟ !
قرآن مى گويد : بازار عمل رواج است آن وقت يك خواب به ما مى گويد بازار عمل كساد
است ؟ اگر بازار عمل كساد 112 است پس بازار چه چيز رواج است ؟ ! اينهاست كه مثل
خوره تا مغز استخوان ما را مى خورد و ما را فاسد مى كند روايتى هم از حضرت باقر
عليه السلام برايتان مى خوانم البته روايات زيادى است كه در كتاب (( كافى )) هست .
حضرت باقر عليه السلام پيغامى دارند براى شيعيان تحت عنوان ابلغ شيعتنا يا :
ابلغوا شيعتنا ( 1 ) معلوم مى شود حضرت احساس مى كرده اند كه همين فكر غلط كه
طبيعت تنبل پرور انسان آن را مى پذيرد , در بين شيعيان هم دارد رواج پيدا مى كند
فرمودند : از طرف ما به شيعيان ما ابلاغ كنيد كه شيعه ما نيست مگر كسى كه اهل ورع
و پارسائى و تقوى و اهل اجتهاد باشد ( اجتهاد در اينجا يعنى كوشش ) , اهل كوشش و
فعاليت و عمل باشد غير از اين ما شيعه اى را هرگز نمى پذيريم در (( نهج البلاغه ))
است كه كسى آمد خدمت اميرالمؤمنين على عليه السلام , عرض كرد مرا نصيحتى بفرمائيد
حضرت در مقام نصيحت او چند جمله فرمودند كه اولين جمله اش اين است : لا تكن ممن
يرجوا الاخرة بغير عمل , و يرجى التوبة بطول الامل , يقول فى الدنيا بقول الزاهدين
, و يعمل فيها بعمل الراغبين ( 2 ) . ما اگر امروز به على عليه السلام عرض كنيم
آقا ما را نصيحتى كنيد , قطعا از همين رديف با ما صحبت خواهد كرد فرمود : (( از
كسانى مباش كه اميد به آخرت مى بندند ولى بدون عمل )) ( اين , اميد و رجاء كاذب 1
- بحارالانوار جلد 71 , صفحه 179 امالى طوسى جلد 1 صفحه 302 و 380 . 2 - نهج
البلاغه فيض الاسلام حكمت 142 صفحه 1160 . 113 است ) و (( از آن كسان مباش كه توبه
را دوست دارد و دلش مى خواهد توبه كند ولى با طول امل و آرزوهاى دراز )) , يعنى
توبه را تأخير مى اندازد و با خود مى گويد دير نمى شود , وقت هنوز باقى است مى
فرمايد : اى مرد از آن كسان مباش كه آخرت را دوست مى دارد ولى نمى خواهد عمل كند
معنى جمله بعد اين است : (( از آن كسانى مباش كه وقتى سخن مى گويد سخن كسى است كه
به ماديات دنيايى اعتناست ولى وقتى پاى عمل به ميان مى آيد , آدم اسير و بيچاره اى
است , عملش , عمل شيفتگان و مغرورين به دنياست )) . 114 115 بسم الله الرحمن
الرحيم الحمدلله رب العالمين بارى الخلائق اجمعين والصلواة والسلام على عبدالله ورسوله
و حبيبه و صفيه و حافظ سره و مبلغ رسالاته سيدنا و نبينا و مولانا ابى القاسم محمد
( ص ) اعوذ بالله من الشيطان الرجيم : يا ايها الذين آمنوا استجيبوا لله و للرسول
اذا دعاكم لما يحييكم ( 1 ) تفكر زنده و تفكر مرده از جمله مسائل و مطالبى كه در
قرآن كريم عنوان شده است , مسئله موت و حيات است اين مسئله در جميع مراتبش , براى
منظورها و هدفهاى مختلف در قرآن مطرح است , حيات نباتات , حيات حيوانات و حيات
انسانها و چون بحث ما درباره مطلق حيات نيست بلكه درباره نوعى خاص از حيات است كه
آن را حيات انسانى مى ناميم , درباره 1 - سوره انفال , آيه 24 . 116 ساير اقسام
حيات بحثى نمى كنيم و مخصوصا به عنايت و توجهى كه قرآن به اين نوع از حيات دارد
توجه مى كنيم . حيات بدن و حيات روح همه ما اين طور خيال مى كنيم كه يك نفر انسان
تا وقتى كه قلبش كار مى كند , و تا وقتى كه اعصابش فعاليت دارند و نبضش مى زند , و
تا وقتى كه در روى زمين راه مى رود , زنده است چه موقع مى شود گفت كه يك انسان
مرده است ؟ آن وقتى كه طبيب گوشى را روى قلبش مى گذارد و بعد اعلام مى كند كه قلب
به كلى از حركت ايستاده است البته از يك جهت همين طور است , ولى اين زندگى انسان ,
زندگى انسانى انسان نيست , زندگى حيوانى انسان است انسان بايد اين زندگى را داشته
باشد ولى اين , زندگى مشترك او با همه حيوانهاست يعنى يك سگ هم كه زنده است همين
نوع زندگى را دارد , سگ هم قلبى دارد , اعصابى دارد , رگهائى دارد , خونى در جريان
دارد , اعضاء و جوارحى دارد ولى در قرآن يك نوع حيات ديگر غير از اين حيات براى
انسان اعلام شده است يعنى انسان از نظر منطق قرآن كريم ممكن است زنده باشد , يعنى
در ميان مردم راه برود , قلبش ضربان داشته باشد , اعصابش كار بكنند , خون در بدنش
در جريان باشد ولى در عين حال مرده باشد اين تعبير اساسا مال خود قرآن است , مثلا
در يكجا قرآن مى گويد : لينذر من كان حيا ( 1 ) مردم را به دو دسته تقسيم مى كند :
مردم 1 - سوره يس آيه 70 . 117 زنده و مردم مرده , و بعد مى گويد اين قرآن روى
افرادى اثر دارد كه شائبه اى از حيات در آنها باشد اما آن كسانى كه مرده اند قرآن
هم روى آنها اثر نمى گذارد . فطرت يا هسته حيات انسانى مقصود از مردگى و زندگى
چيست ؟ باز اين مطلب را قرآن در جاى ديگرى بيان كرده است كه هر كسى كه به اين دنيا
مى آيد با يك فطرت خدادادى به اين دنيا مى آيد , با يك فطرت حق جوئى و حقيقت طلبى به
اين دنيا مى آيد , با يك فطرت كاوشگرى به اين دنيا مى آيد , ولى همين نور فطرت در
بعضى از اشخاص خاموش مى شود وقتى كه اين نور فطرت خاموش شد , او تبديل مى شود به
يك موجود مرده , به ظاهر زنده است ولى در باطن مرده است . و باز تعبير ديگرى قرآن
كريم دارد كه همين اشخاص كه شائبه اى از حيات در اينها هست وقتى كه قرآن در زمين
روحشان بذر مى افشاند , مثل يك سرزمين سبز و خرم مى شوند , يعنى قبلا مثل يك زمين
مستعد بودند بعد مثل يك باغ و كشتزار مى شوند كه درختها و گياهها و گلها و انواعى
از روئيدنى ها در آن پيدا مى شود مثلا اين تعبير در قرآن است : او من كان ميتا
فأحييناه ( 1 ) ؟ آيا آن كسى كه مرده اى بود ولى ما او را به وسيله قرآن زنده
كرديم و جعلنا له نورا يمشى به فى الناس ( 2 ) . و براى او نورى قرار داديم كه به
موجب آن نور در ميان مردم راه مى رود , يعنى وقتى در ميان مردم راه مى رود , 2 - 1
- سوره انعام , آيه 122 . 118 كسى است كه همراه خودش چراغ دارد و در روشنايى حركت
مى كند , آيا چنين كسى كمن مثله فى الظلمات ليس بخارج منها ( 1 ) ؟ يكى ديگر از
آياتى كه رسما مردم را به دو دسته منقسم كرده است : دسته زندگان و دسته مردگان , و
قرآن را عامل حيات و پيغمبر را محيى يعنى حياتبخش و زنده كننده معرفى كرده است ,
آيه اى است كه در ابتداى سخنم قرائت كردم كه شايد صريحترين آيات قرآن در اين مورد
است مى فرمايد : يا ايها الذين آمنوا استجيبوا لله و للرسول اذا دعاكم لما يحييكم
( 2 ) . چقدر تعبير زيبا و عالى و صريحى است ! مى فرمايد : اى مردمى كه ايمان
آورده ايد و اجمالا تصديق كرده ايد اين پيغمبر و برنامه او را كه شما را دعوت مى
كند به چيزى كه شما را زنده مى كند , اين برنامه را بپذيريد . اسلام همه اش دم از
حيات و زندگى مى زند , مى گويد اين پيغمبر براى شما حيات و زندگى آورده است , شما
الان مرده ايد , خودتان نمى فهميد بيائيد تسليم اين طبيب روحانى مسيحادم بشويد تا
ببينيد چگونه به شما زندگى مى دهد . زندگى يعنى بينائى و توانائى زندگى يعنى چه ؟
زندگى يعنى بينائى و توانائى , تفاوت زنده با مرده در همين جهات است بهر درجه كه
بينائى و توانائى بيشتر شود , حيات بيشتر است ما چرا به خداوند كلمه (( حى )) را
اطلاق مى كنيم : الله لا اله الا هو الحى القيوم ( 3 ) و يا : هو الحى الذى لا
يموت . 1 - سوره انعام , آيه 122 . 2 - سوره انفال , آيه 24 . 3 - سوره بقره , آيه
255 . 119 چرا به خدا مى گوئيم زنده ؟ آيا معنى زندگى اين است كه قلب و خونى وجود
داشته باشد ؟ قلب حركت بكند ؟ به اين معنى كه خدا زنده نيست , خدا كه قلب ندارد ,
خدا كه رگ و خون و بدن ندارد . خود زندگى غير از شرايط زندگى است آيا زندگى يعنى
نفس كشيدن و هوا را فرو بردن و بيرون دادن ؟ نه , اين معنى زندگى نيست , اينها
براى ما شرايط زندگى است نه خود زندگى خود زندگى , بينائى به معنى دانائى و
توانائى است ما از آن جهت به خدا حى مطلق مى گوئيم كه دانا و تواناى مطلق است , از
آن جهت به خداوند تبارك و تعالى حى مى گوئيم كه آثار حيات بر وجود مقدس او بار مى
شود رأفت است , رحمت است , رحيم و رحمن است , پس زندگى يعنى دانائى و توانائى و
برنامه اسلام برنامه دانائى و توانائى است , همان برنامه اى كه قرنها اسلام آن را
در عمل پياده كرد پس آن طرز تفكرى كه نتيجه اش دانايى يا توانائى نباشد , و نيز طرز
تفكرى كه نتيجه اش سكون و عدم تحرك و بى خبرى و بى اطلاعى باشد , از اسلام نيست .
اسلام دين حيات است دين حيات , با بيخبرى ناسازگار است , دين حيات با ناتوانى و
عجز ناسازگار است . شما همين را مى توانيد به عنوان يك مقياس كلى براى شناخت اسلام
هميشه در دست داشته باشيد در جلسه پيش يكى از عناصر حيات در تفكر اسلامى يعنى
مسئله عمل را برايتان عرض كردم اسلام كوشش و سعى بليغ دارد كه در تعليمات خود
سرنوشت انسان را وابسته به عمل 120 او معرفى كند , يعنى انسان را متكى به اراده
خودش بكند . اسلام مى گويد اى انسان سعادت تو به عمل تو بستگى دارد , شقاوت تو هم
به عمل تو بستگى دارد آيا عمل انسان به چه چيز بستگى دارد ؟ به خواست و اراده خود
انسان در نتيجه , انسان يك موجود متكى به خود و متكى به كردار و شخصيت خود مى شود
آيا فكر مى كنيد اين مسئله شوخى است كه به بشر بگويند : و ان ليس للانسان الا ما
سعى ( 1 ) از اين صريحتر ديگر نمى شود براى انسان جز آنچه با سعى و كوشش و عمل به
دست آورده چيزى نيست با يك حصر عجيبى مى گويد , اين خودش عامل تحرك است , عامل
بيدارى و بينائى و توانائى است
+ نوشته شده در یکشنبه نهم تیر ۱۳۹۲ ساعت 9:48 توسط محمدرضاقاسمیان
|